Saturday, October 16, 2010

خَمِش

امروز تو مراسم ختم ماموریت خطیر جمع کردن استکان های چایی با اختیار تام به عهده من بود
منم این شلوار مشکیم یه خورده،اینقدر فقط،فاقش کوتاهههه،کمربند هم نبسته بودم،حالا فرض کنین هر سری که خم میشدم استکانا رو جمع کنم نفرات پشت سری با چه منظره ای روبرو میشدن!شانس آوردم مامامنبزرگم تو قزوین زندگی نمیکرد!
تبصره:فک کنم حضار محترم متوجه مشکل من شدن!چون دو سه سری که رفتم اومدم دیگه خودشون نمیذاشتن خم شم استکانو میاوردن بالا میذاشتن تو سینی!!دمشون گرم!؛

3 comments:

  1. فک کنم حضار محترم از اندوه فقدان مادربزرگ مرحومتان و یا دیدن زاری و شیون دیگران دچار جنون آنی شده موقتا مشاعرشان را از دست داده بودند. وگرنه کدام انسان مذکر عاقلی خودش را از مشاهده چنین صحنه دلپذیری محروم می کند؟!

    ReplyDelete
  2. فدات شم داداش شما مثل اینکه قزوینی هستی

    ReplyDelete
  3. خواهش می کنم ، نه عزیزم ، من نه خودم قزوینی هستم و نه اجدادم قزوینی بوده اند ولی این دلیل نمی شود که نگویم: ای خاک بر سر من!! چرا من از بستگان و آشنایان مادر بزرگ محترم شما نبودم تا از حاضران در آن مراسم ختم باشم؟!؛

    ReplyDelete